قصه گو قصه بگو
مهراد جون شبها بيشتر دوست داره كنار بابايي بخوابه و بابايي هم تقريبا ديگه داره دستش مياد كه مهراد رو چطور اروم كنه و توي رختخوابش نگه داره................. اول بابايي از مهراد مي پرسه برات قصه بگم؟ چه قصه اي دوست داري بشنوي و بعد هم مهراد درخواستهاش رو مي گه گاهي هم بابا از مهراد ميخواد كه براش قصه بگه ...........مهراد هم شروع مي كنه : خوب .........له لوز(يه روز) اينو كه مي گه من چنان غش و ضعفي مي كنم كه نمي تونم خودم رو كنترل كنم و غرق بوسش مي كنم .................حالا ديگه مي دونه كه من عاشق اين كلمات اوليه داستانش هستم و اونها رو مي كشه و درست به حالتي كه ما قصه مي گيم اونم مي گه ديشب طبق معمول بابايي ازش خواست كه قصه بگه و مهراد پرسي...